سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش دلتنگی را نام کوچکی بود تا به جان می خواندمش.................
زمستان 1385 - رایحه خوش
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 96747
بازدید امروز : 2
........... درباره خودم ...........
زمستان 1385 - رایحه خوش
........... لوگوی خودم ...........
زمستان 1385 - رایحه خوش
..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
.......جستجوی در وبلاگ .......

........... دوستان من ...........
پژواک دل
ناقوس مستان
عاشق بی معشوق
اشک غم
دوستان
تنهای تنها

............. اشتراک.............
 
............آوای آشنا............

............. بایگانی.............
زمستان 1385
پاییز 1385
تابستان 1385

 
  • برای تو

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/12/14:: 9:45 عصر

    تقدیم به اونکه ... خودش می دونه ...

    این ترانه را در شبی میگویم ، 

    که احساس گناه میکنم ، و میترسم که مزاحم زندگی تو شده باشم ، 

    در شبی میگویم که دوست دارم تصمیم گیر باشی

     و بین ماندن و رفتن یکی را انتخاب کنی 

     و در شرایطی که گمان میکنم از تو که میگویم آزارت میدهد ، 

     در شبی میگویم که بیشتر از تمام شب ها دوستت دارم

     و قلبت را بیشتر از همیشه میپرستم !

     دیگه از تو نمیخونم ...               

    ترانه ای میگم برات                      همون میشه بغض صدام

    ترانه ی بودن من                         یه باره میشه مثل گناه !

    دلبرم اونور دنیات                         برام از تنهایی میگی ؟

    از بهار واسم نمیگی                     میای از بی کسی میگی !؟

    تو برام مثل گل یاس                      پری از بوی خوش عشق

    واسه من خود بهاری                    شادی تو هدیه میاری

     

    دنیای تو پر درده                         دنیای من پر غصه

    دنیای ما نگرونه                          بهار ما نیمه جونه

    جدایی فصلی تازه ست                   اگه که بهار نمونه !

       به جرم صداقت اینبار                 بهار ما نمیمونه

    تو می دونی که میتونی                  تو پاییز آواز بخونی

    اما من میمیرم وقتی                      خشک میشه برگ درختی

     

    تو برو با سرنوشتت                     برو پیشواز بهشتت

    اما من اینجا میمونم                      اینجا هست مثل جهنم

    برو شادی کن تو جا من                  با شاهپرک بازی کن تو جا من

    ترانه بساز تو جا من                      بنویس از عشق بازم به جامن

    دنیای من سوت کوره                   دنیای تو پره نوره !

    واسه مهمونی عشقت                    چلچله پیشت میخونه !

                              من اینجا بی کس و کارم   

                         آروز جز مرگ ندارم !  

                           بعد توگم میشم تو خاطراتم  

                            دیگه از تو نمیخونم ! ! !   

    آرزوی شادی و پیروزی و بهروزی برایت دارم 

     و امید دارم که تا ابد در شادی زندگی کنی

     و بدان که همیشه شادی تو آرزوی من بوده است 

     و آینده به تو لبخند خواهد زد و از آن توست و به یاری

     خدا دنیایی پر از لطافت در انتظار تو خواهد بود ، 

     پس با رویی گشاده به سمت آن برو و فراموش کن

     که روزی تنهایی دوای تنهاییش خودش را در تو می جست  

    و در پاکی قلبت !

     و بدان چنانچه بخواهی هیچ گاه یادت را نخواهم نوشت !

    تنها اگر تو بخواهی ! پس سرنوشت من  در دستان توست

     و انتخاب با تو و من هم گوش به فرمان قلب پاکت...  همین.


    نظرات شما ()

  • عشقبازی را ندانستم

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/12/7:: 1:54 عصر

    عشقبازی را ندانستم قماری مشکل است

     تا نشستم روبروی یار ، خود را باختم

    گفتم:که چیست فرق میان شراب و آب

    کاین یک کند خنک دل و آن یک کند کباب!

    گفتا:که آب خنده ی عشق است در سرشک...

        لیکن شراب نقش سرشک است در سراب!

               عشق چنان است که هرچه بیشتر ارزانی داری

    سرشارتر میشودو هرگاه که آنرا تنگ در مشت گیری

                                                                  آسانتر از کف میدهی

                 پروازش ده تا که پایدار بماند

        من از این پس به همه عشق جهان می خندم

                                   و به هوس بازی این بی خبران می خندم

                         من از ان روزی که دلدارم رفت

                        به غم و شادی این بی خبران می خندم

        ادمک اخر دنیاست بخند ادمک مرگ همین جاست بخند

               ان خدایی که بزرگش خواندی

                         به خدا مثل تو تنهاست بخند

    دست خطی که تو را عاشق کردشوخی کاغذی ماست بخند

    آرزویم این است: نرود اشک در چشم تو هرگز، مگر از شوق زیاد،

            نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز، و به اندازه هر روز تو عاشق باشی،

                                         عاشق آن که تو را می‌خواهد،

                                               و به لبخند تو از خویش رها می‌گردد،

     و تو را دوست دارد به همان اندازه که دلت می‌خواهد

      به چشمی اعتماد کن که به جای صورت به سیرت تو می نگرد ،

                  به دلی دل بسپار که جای خالی برایت داشته باشد

                و دستی را بپذیر که باز شدن

                                      را بهتر از مشت شدن بلد است.


    نظرات شما ()

  • سلام

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/11/28:: 11:52 عصر

    مثل همان روز نخست امشب سلامت می کنم

    عاشق تر از آن روزها جان را فدایت می کنم

     دریایی چشمان تو مثل همان روز نخست

    زیبا و پرآرامش است وقتی نگاهت می کنم

    چشمان تو بیت غزل ابروی تو چون قافیه

    چشم تو را می خوانم و شعری به نامت می کنم

    یک بوسه از لبهای تو چون جام لبریز از شراب

    یکدم نگاهم کن بگو امشب خرابت می کنم

    ورد زبانم نام توست وقتی نمی بینم تورا

    باشد- بیا پیشم نشین- کمتر صدایت می کنم

    *******************

    این دل اگر کم است بگو سر بیاورم

    یا امر کن که یک دل دیگر بیاورم

    خیلی خلاصه عرض کنم دوست دارمت

    دیگر نشد عبارت بهتر بیاورم

    با آرزوی موفقیت و ابرهای پرباران برای شما


    نظرات شما ()

  • گفتگو با خدا

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/11/21:: 3:45 عصر

    گفتم : خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم

    سر سنگینم را که پر از دغدغه ی
    دیروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم ،

     آرام برایت بگویم و بگریم ، در آن
    لحظات شانه های تو کجا بود ؟
    گفت: عزیز تر از هر چه هست ، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی

     که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی ،

    من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو

     اینگونه هستی . من همچون
    عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام

     لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم
    گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی ،

     اینگونه زار بگریم ؟
    گفت : عزیزتر از هر چه هست ، اشک تنها قطره ای است

    که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند ،

    اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم

     تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان ،

    چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود .
    گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی ؟
    گفت : بارها صدایت کردم ، آرام گفتم از این راه نرو

     که به جایی نمی رسی ، تو هرگز گوش
    نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیز از هر چه هست

     از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید .
    گفتم : پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی ؟
    گفت : روزیت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ،

     پناهت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ،
    بارها گل برایت فرستادم ، کلامی نگفتی ،

     می خواستم برایم بگویی آخر تو بنده ی من بودی
    چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی .

    گفتم : پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی ؟
    گفت : اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم

    که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم ، تو باز
    گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ،

     من اگر می دانستم و بعد از علاج درد هم
    بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفایت می دادم .
    گفتم : مهربانترین خدا ، دوست دارمت ...
    گفت : عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...

    با آرزوی موفقیت و ابرهای پرباران برای شما


    نظرات شما ()

  • چه خوب است با تو حرف زدن

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/11/21:: 1:26 صبح

    چه خوب است با تو حرف زدن 

     و سطرهای نا نوشته ی زندگی را خواندن.

    چه خوبست با تو به  ابرها و دره های 

     مه آلود سفر کردن و مرطوب شدن .  

    دلم می خواهد آنقدر شاداب بمانم  

    که روی انگشت هایم گل سرخ بروید. 

    دلم می خواهد وقتی از پروانه می گویم

     هیچ پرنده ای زخمی نباشد 

     و روزی که شعر صبح را در دفتر مشق کودکان می نویسم،

    چشمهایم بیدار باشند.

    چه خوب است از تو گفتن و با تو عاشق شدن

    و از پیچ جاده ها گذشتن. 

    دلم می خواهد روی برگهای درختان یادگاری بنویسم 

     و بگویم آنچنان تو را دوست دارم که مجنون،لیلی را وفرهاد،شیرین را. 

    چه خوبست خاطرات دیرین را با دستهای تو ورق زدن

     و در میان کویر فراموشی گل گفتن و گل شنیدن.

    دلم می خواهد نفس های تو را دانه دانه بشمارم 

     و آخرین سروده هایم را برایت بخوانم.

     

    *********************************

    تا مرزبی مرزی پایبند نگاهت شدم.

    نگاهت میکنم تا تمام نا گفته ها را در نگاهم به خاطر بسپاری.

    نگاه می کنی اما نمی دانم نا گفته هایم

    را می یابی یا از خلوت عطشناک

    نگاهم میگریزی؟

    این غروب را این حضور را این جمله های بی دریغ را ساده

    فدای خاطره ی نگاهت می کنم.

    سکوتم پر از فریاد است.

    تو می آیی سکوت غوغا می کند...

    با آرزوی موفقیت و ابرهای پرباران برای شما


    نظرات شما ()

  • تو......

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/11/15:: 10:19 عصر

    به خورشید گفتم گرمیت رابه من بده

    تا به تو هدیه بدهم گفت:دستانش گرمی مرا دارد.

    به اسمان گفتم:پاکیت را به من بده گفت:

    چشمانش پاکی مرا دارند.

    از دشت .سبزی زندگیش را خواستم .گفت:

    زندگیش سبز تر از اوست.

    از دریا بزرگی و ارامشش را خواستم گفت:

    قلبش به اندازه اقیانوس است و ارامشش نیز....

     از ماه تابندگی صورتش را خواستم گفت:

    وقتی نگاهش می کنم خجل می شوم.به فکر فرو رفتم

     من در  قبال دستان گرمت*چشمان پاکت

    سبزی زندگیت*بزرگی وارامش قلبت وصورت ماهت

    هیچ نیستم.

    ************************

    با آرزوی موفقیت و ابرهای پرباران برای شما


    نظرات شما ()

  • زندگی شستن یک بشقاب است

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/11/13:: 3:9 عصر

    زندگی همین چیزهای کوچک است.

    و اگر  به چیزهای بزرگ دل ببندی زندگی را از دست داده ای!

    زندگی نوشیدن فنجان چای،

    زندگی وراجی با دوستی صمیمی است.

    زندگی گام زدن در پگاه

    زندگی ماندن و جایی نرفتن است.

    پیمودن راه در تنهایی،

    می توانی در نیمه راه، یا از هر نقطه بازگردی!

    زندگی چیدن سفره برای آن که دوستش داری،

    سلامی به غریبه ای....

    خودزندگی است.

    او که می تواند به غریبه سلام کند،

    می تواند به گل،به درخت نیز سلام کندو

    برای پرندگان آواز بخواند.

    *************************

    چه دردی است در میان جمع بودن  

        ولی درگوشه ای تنها نشستن

    برای دیگران چون کوه بودن        ولی در چشم خود آرم شکستن

    برای هر لبی شعری سرودن   

       ولی لبهای خود همواره بستن

    به دیدارم اگر آمدی...

    انتهای جاده غربت آنجا که آشیانه آخرین پرستوهای مهاجراست.

    آن نقطه ای که خورشید غروب می کند آنجا که چشمی بارانی و چمدانی آماده سفر است

    آن مکانی که سکوت فریاد جدایی سر می دهد

     و درختان غریبانه می گویند

     من و شمعهای نیم سوخته من و ابرهای بارانی

     من وپنجره ای بسته بی صبرانه منتظر آمدنت هستیم...

    با آرزوی موفقیت و ابرهای پرباران برای شما

    یاحق


    نظرات شما ()

  • عشق یعنی

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/11/10:: 9:53 عصر

    عشق همچون کوهست ومن همچون قلوه سنگی وابسته به آنم

    که گاه سر می خورم
    ولی باز متصلم گاه ارام وگاه پر هیاهویم که هیاهویم زلزله ی نگاه ها وآرامشم امید
     
    دیدارهاست وعشق همچون رسوب رود محبت است ومن همچون دانه ی ماسه ای


    در دل آن که گاه آرامم و آرامشم کنار ساحل وگاه پر صدا که صدایم تنها بنای عشق توست
    وعشق همچون تپش دل است که گاه آرام خفته وگاه پر جنبش فعالانه ی گفتارها در
    تلا طم است

    و عشق یعنی نفس من هنگام با تو بودن
    که با تو بودن آرامش من و بی تو بودن هیاهوی من است.

    با آرزوی موفقیت و ابرهای پرباران برای شما

     


    نظرات شما ()

  • افتاب

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/11/8:: 10:14 صبح
    برگ در انتهای زوال می افتد ومیوه در انتهای کمال

    بنگر که چگونه می افتی؟

    چون برگی زرد

      یا

    چون سیبی سرخ؟

    حالا شما ربطش رو به آفتاب بگین.

    با آرزوی موفقیت و ابرهای پرباران برای شما


    نظرات شما ()

  • عجب زمونه ای شده ها

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/11/5:: 3:2 عصر

    عجب دوره و زمونه ای شده ها٬ نه ؟

    زمونه ای که توش همه جور آدم با تصاویر عجیب

     و متفاوت راه دید مارو میبندن.

    یکی تصویر زیبایی داره و دلت رو میبره٬ اما...اما

     وقتی به خودت میای میبینی

     هر چی داشتی و نداشتی اعم از مادی و

    معنوی همه رو به تاراج برده

     و یه جا یه گوشه داره از حماقت تو شعر نو میسراید که:

     هان ای فلانی!

               عجب همرنگ مایی.

                                 عجب سرخ و سپیدی،

    چه قدر زرد و سیاهی

    عجب تاراج کردم

                     تو را هرچه بها داشت

                                    عجب رفتار کردم

                                               تو را  آنچه سزا داشت

    چه حالی و چه بزمی و چه بوی جانفزایی

    چه رندی و چه خنگی و چه گند بیصدایی

    ازین بهتر چه خواهم، که اینگونه تباهی

    ازین بهتر مگر هست، که آسان کردمت پست !!!!!!!!!!!!

    عجب زمونه ای شده!

    یکی تصویر زشتی داره. اونقد زشت که با دلی آروم و قلبی مطمئن با پاهای خوشگل

    و مامانی و قشنگت خوب لهش میکنی و بعد  میفهمی

     که ای دل غافل این عجب آدم ماهی بو د و ما نمیدونستیم

    و واسه اینکه خودتو از عذاب وجدان خلاص کنی میگی:

     وا من که کاری نکردم. میخواست نره زیر پام. اونوقت اون بدبخت

     که همین چند لحظه پیش با کاردک از کف زمین جداش کردن با یه نسیم ملایم از زمین برای همیشه

    جدا میشه و میره هر جا که باد بره... میره اون بالا ها.... میره به آسمونا میره و میره و زیر لب میگه:

    هان ای فلانی!

               چه پر رنگ و ریایی.

                                     چه بیرحمی، چه بی قلبی ،

     عجب از جنس سنگی

    مرا هرگز ندیدی

                        تو آنگونه که بودم

                                    مرا تدبیر کردی

                                                  از آن تصویر که هستم.

    نفهمیدی چه رنجی من کشیدم

                                       ندیدی قطره هایی که چکیدن

    الهی عاقبت روزی بیاید... مرا دریابی آنگونه که بودم!

    عجب زمونه ای شده!

    کی میگه ما تو خوب زمونه ای هستیم؟

    دلیل بیاره!

    یه دلیل بیاره که ما آدم ها خیلی نه، یه ذره خوبیم.

    یه دلیل بیاره که قلب یه نفر پاک مونده هنوز... عطر گلای بهشت روش مونده هنوز.

    کی میگه کلیشه شده این حرفا

    کی میگه تکراری شده این حرفا

    دلیل بیاره!

    این حرفا ناله نیست ، این حرفا گلشعر نیست

    این حرفا ازون حرفایی که اگه 24 ساعت شبانه روز

    و هفت روز هفته و 30 روز ماه و 12 ماه

     سال هم بگی بازم تازه است.

     چون همیشه یه دلی هست که به ریش این و اون میخنده ،

     چون همیشه یه دلی هست

     که زیر پا له بشه. تازه فقط که این نیست! این که گفتم

     فقط شرح 1 از هزار بود!

    این حرفا درد! این حرفا رنج! این حرفا زهر! اما

     حقیقت...حقیقت محض!

    یه حقیقت که هممون خوب میدونیم ، اما تلاش شایان تقدیری میکنیم

     که نادیده بگیریمش.

    اما تا کی؟ ها ؟ تا کی؟ چند هزار سال برای

     خواب چهار فصل ما کافیه؟

    یعنی کی زمان بیداری فرا میرسه؟ فکر میکنی

    به عمر منو تو قد بده ؟

    عجب زمونه ای شده!

     

    دوستان خوبم. امیدوارم که خسته نشده باشید. راستش امروز خواستم

     یه ذره باهاتون دردو دل کنم اما انگار حرفام به درازا کشید

    به هرحال من آماده شنیدن

    یا درواقع خواندن ناسزا های شما هستم

    با آرزوی موفقیت و ابرهای پرباران برای شما

    یا حق


    نظرات شما ()

       1   2   3      >