سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش دلتنگی را نام کوچکی بود تا به جان می خواندمش.................
پاییز 1385 - رایحه خوش
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 96748
بازدید امروز : 3
........... درباره خودم ...........
پاییز 1385 - رایحه خوش
........... لوگوی خودم ...........
پاییز 1385 - رایحه خوش
..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
.......جستجوی در وبلاگ .......

........... دوستان من ...........
پژواک دل
ناقوس مستان
عاشق بی معشوق
اشک غم
دوستان
تنهای تنها

............. اشتراک.............
 
............آوای آشنا............

............. بایگانی.............
زمستان 1385
پاییز 1385
تابستان 1385

 
  • درآبی چشم تو سر عشق پیداست

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/9/29:: 3:34 عصر
     شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.
     
    فرشته پری به شاعر داد و

     شاعر ، شعری به فرشته. شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش

    گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را

     زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت : دیگر تمام

     شد.دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود.زیرا شاعری که

    بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است و فرشته ای که

     مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ است.


    نظرات شما ()

  • سلام به دوستداران دل

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/9/21:: 9:58 عصر

    نمیدونم ا زکجای غصه باید آغاز کنم.

     

     اصلا غصه ما تعریفی هست

     

    تا حالا شده بعضی شبها اونقدر دلت بگیره

     

     که فقط بخوای زار زار گریه کنی؟

     

    آخ نمیدونی چه حالی میده.

     

    تخلیه روحی میشی.نمیدونم تویی

     که الان داری این مطلب میخونی

     

     چه حالی داری .ولی اینو میدونم که دل پاکی داری.از کجا

     

     

    میدونم؟راستش من با عقلم تصمیم نمیگیرم با دلم فکر میکنم

     

     و تصمیم میگیرم.یعنی روراست بخوای بدونی

     

    عقل تعطیلش کردم رفتم تو کار دل.99% زندگی

     

     منو احساساتم تشکیل میده.بگذریم.اره بگذریم.

     

     

    تو این دنیای بزرگ دلهای زیادی هیت با صاحبان مختلف. تا

     

    حالا شده فکر کنی ببینی دلت از چه جنسیه؟ یا چه رنگیه؟یااصلا دلت مل کیه؟

     

    نکنه تو هم مثل من دلت تو جاده

     عشق جا گذاشتیش.دلت گذاشتی بمونه

     

     تا شاید یه رهگذر این جاده بیادو دلت

     برداره یه نگاهش کنه بگه: آخیش این دل

     

    کوچولویی که اینجاست صاحب نداره؟

     و اون وقت که تو با شجاعت

     

     تمام با صدایی بلند میگی:آهای اون دلی که دستته

     صاحب داره. صاحبشم منم. منی که

     

    دلمو عابرای ناسپاس این دنیا زیر پاهاشون له کردن.اون دل منه

     

     که مثل پهلوی مادرم زهرا شکسته شده.آره

     این دل منه که توش پراز حرفهای نگفته

     

    هستش. اون دلی که دستتونه دل یه بدبختیه که به جرم عاشق بودن

     

    کشتنش.اون دل منه که دیگه خسته شدم اینقدر سنگینیه بارش داره منو میکشه. آره

     

    اینقدر سنگین شده که دیگه برای خودمم

    هم جایی نداره.ای خواننده این مطلب

     

     اینارو نمیگم که دلت به هال دل شکسته من بسوزه اینارو میگم که مبدا

     

    خدایی نکرده دلی تو ایین دنیا باشه

     و تو اونو شکونده باشی.خوب فکر کن ببین دلی هستش که

     

    مهربونیه قلب تو میتونه مرحمی باشه برای زخماش؟ببین

     

    دلی هست که میخواد با دل تو پیوند بخوره؟تو هنوز دلت از شیشه

     

     هست هنوز رنگ دلت سبزه. اما من چی؟

    دلم از جنس شیشه خورده. رنگش ……….. 

     

    اصلا دلی تو سینه مونده که بخواد رنگی هم داشته باشه.

     

     آخه یه دلی که از جنس شیشه خوردس مگه رنگی هم داره.دل

     

     مارو همه شکستن تو هم بشکون.

     

     ولی دعا میکنم که خدا دلتو نشکونه.دل من عادت داره به شکستن.اینقد

     

     شکستنش دیگه جایی برای بند زدنش نمونده.ولی ما هم با همین دل شکسته

     

    خدایی داریم.

     

     به غیر خدا هم راه به جایی نداریم.نمیدونم چه حالی شدی

     

     ولی وقتی تا آخرش خوندی

     

     تورو به خدا قسمت میدم بشین خوب فکر کن که آیا این

     

    رسم عاشقاست ؟


    نظرات شما ()

  • یکی از نامه های من تقدیم به دوستان عزیزم

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/9/19:: 11:50 صبح

    عزیزم
     قلب من رو به تو پرواز می کند
    مرا ببخش ! از این جرم بزرگ که دوستی است

    و جنایت ها به مکافات آن رخ می دهد چشم بپوشان ؟

    اگر به تو «عزیزم» خطاب کرده ام ، تعجب نکن 

    خیلی ها هستند که با قلبشان مثل آب یا آتش رفتار می کنند .

    عارضات زمان ، آن ها را نمی گذارد که از قلبشان اطاعات داشته باشند

    و هر اراده ی طبیعی را در خودشان خاموش می سازند .
    اما من غیر از آن ها و همه ی مردم هستم 

    هر چه تصادف و سرنوشت و طبیعت به من داده

    به قلبم بخشیده ام . و حالا می خواهم

     قلب سمج و ناشناس خود را از انزوای خود به طرف تو پرتاب کنم

     و این خیال مدت ها است که ذهن مرا تسخیر کرده است
    می خواهم رنگ سرخی شده ، روی گونه های تو جا بگیرم یا رنگ سیاهی شده

     روی زلف تو بنشینم
     من یک کوه نشین غیر اهلی ، یک نویسنده ی گمنام هستم

     که همه چیز من با دیگران مخالف و تمام ارده ی

    من با خیال دهقانی تو ، که بره و مرغ نگاهداری می کنید متناسب است
     بزرگ تر از تصور تو و بهتر از احساس مردم هستم

    به تو خواهم گفت چه طور
     اما هیهات که بخت من و بیگانگی من با دنیا

     امید نوازش تو را به من نمی دهد

    ، آن جا در اعماق تاریکی وحشتناک خیال و گذشته است

     که من سرنوشت نامساعد خود را تماشا می کنم
    دوست کوه نشین شما سارا


    نظرات شما ()

  • درختی در پاییز

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/9/12:: 11:43 صبح

    غروب پاییز بود و منم مست دلتنگی ام .

    نم نمک قدمی زدم و بی هدف در کوچه پس کوچه های

    بی قراری می رفتم به یه نا کجا ابادی .

    داشتم با زندگی دست وپنجه نرم می کردم .اره داشتم

    کم اوردنمو دیگه باور می کردم .

    خسته وتنها می رفتم فقط به دور دست خیره شده بودم .یه تک

    درختی روی یه بلندی یه طو رایی منو جذب خودش کرد .

    رفتم کنارش و دیدم ای دل غافل این که

    از من حالش بدتره .

    برگای رنگ ووارنگش ریخته بودن روی زمین بهش گفتم تو هم مثل خودمی

    همه تنهات گذاشتن هیچ کس رو نداری تو هم نا امیدی

    مثل خودم همه چیزو از دست دادی  دلت

    به چی خوشه وقتی یه بر گم نداری.

    ناامیدتر راه افتادم تا برم چند قدمی نرفته بودم که خیال کردم

    یکی داره صدام می کنه بر گشتم ودیدم یه پرنده رو شاخه های

    خشک این درخت داره لونه میسازه

    یهو جا خوردم یه حسی پیدا کردم حس بودن حس خواستن

     این درخت خشکیده پناه یه پرنده شده

    همدم وهمسایه پرنده .احساس کردم وجدانم می خواد

    حرف بزنه بهم گفت این درخت رو ببین به

    امید بهار سال اینده که دوباره شکوفه بده توی پاییز دلش

    خوشه که یه پرنده همدمشه وتونسته یه

    کاری انجام بده .اما تو چی؟تو چطور به خودت امید دادی؟

     تو پناه کی شدی تو اوج بی پناهی؟بس کن

    دیگه......دلم به حال خودم سوخت که تا حالا هیچ کاری واسه وجدانم نکردم.

    اره دوست وهمراهی که

    داری حرفامو می خونی من به اونی که که باید سالها پیش می رسیدم

    رسیدم تو هم کمتر از من

    نیستی فقط بخواه واسه یه بارم شده به خاطر وجدانت

    یه کار خوب کن اگه هر کی به تو بدی کرد

    تو خوبی کن اگه کسی دلتو شکست تو دلداری کن

     اگه کسی بهت نارو زد تو محبت کن اره عزیز دل

    نذار وجدانت مثل من بخوابه دیگه خیلی وقت نداری ها فقط اینو بدون

     که خدا دوستت داره و یه روزی

    یه چیزی یه جایی یه جوری یه کسی صبر داشته باش صبر داشته باش.


    نظرات شما ()

  • به تو می اندیشم ای دوست

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/9/11:: 10:52 عصر

    به تو که چنین سخت مرا آزردی...

    تو که باران نگاهت همه را می بارد...

    تو که امواج نگاهت همگان را سر ساحل وفا می خواند...

    و من از دور تماشاگر بی نام و نشانی هستم...

    به تو می اندیشم!

    به همان لحظه که گفتم : بی تو در خانه غم میمیرم...

    امشبی را به من آرامش ده...

    و تو خندیدی که نه جانم...

    بین ما فاصله هاست...

    و من عادت کردم در شب سرد دلم به تو اندیشه کنم...!

    و هنوز به تومی اندیشم!

    به تومی اندیشم غریبه آشنا!

    **********************************

     میگن عشق مثل ساعت شنی  میمونه

    مغز رو خالی میکنه به جاش قلب رو پر میکنه

    حالا اگه دل بشکنه چی ؟

    اونوقت  عشق رو  باید چی کارش کرد ؟

    عشق که دور انداختنی نیست

    خیلی ها میگن فراموشش میکنیم

    اما اونا هم دروغ میگن

    ... 

    جای  خالی تو را با کدامین خاطره ات پر کنم با کدامین یاد تو باز من سر کنم.

    باز روز دیگر افتابی دوباره را با کدامین حس آغاز کنم

    کدامین فصل تاریکم را با یاد تو روشن کنم

    کدامین حال تنهاییم را با بودنت پر کنم.کجا باز بجویمت دوباره بخوانمت.

    کدامین شب را تا سحر ستاره های تو را بشمارم نقش تو را برچینم

    با کدامین گل جای خالیت را پر کنم .

    دیگر دیریست یاد تو هم غریبی میکند انگار 

    **********************

    از غم عشق چه میباید کرد 

     میتوان  قصه نوشت شعر سرود

     میتوان از غم عشق ماتم داشت

     میتوان دلخوش کرد به کلامی و شنید

    میتوان داغ شد و شعله کشید


    نظرات شما ()

  • من به قفس تن می دهم

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/9/7:: 11:6 عصر

     من به قفس تن می دهم


    ای فانوس بهاری


             من به نگاه خسته ام


                    وعدهء همدم می دهم


    ای سارقان احساس


             من به قفس تن می دهم


                      من به دل شکسته ام


                             امید ماتم می دهم


    ای آبی های دریا


             من به سکوت جان می دهم


                          با کوله بار بسته ام


                             به ماهیهای در سفر


                                     شوق رسیدن می دهم


    ای خالق فاصله ها


            سر به تو ارزان می دهم


                            با نفس اهسته ام


                                در انزوای بی کسی


                                        به این دل تب کرده ام


                                                   فرصت مردن می دهم



    نظرات شما ()

  • عشق هرگز نمی میرد

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/8/14:: 11:50 عصر

    از من سوال کردی آیا عشق فراموش شدنی است؟ آیا محبت از یاد خواهد رفت؟ و یا کمتر خواهد شد؟

     میدونم که یه کم میترسی هرگز هرگز مهربانم ما عشقمان را از دست نخواهیم داد تا خودمان نخواهیم

    آری هر وقت فکر ما و جسم ما احساس کرد برای عاشقی دیگر مجالی نمیخواهد آن روز عشق خواهد مرد شاید هم نیمه جانی از آن باقی بماند

    اما این را به خوبی میدانم که عشق جنون آمیز شاید جای خود را به مهر و محبت وافر بدهد اما بدون جایگزین شدن نخواهد مرد.

    صبح به من گفتی : حتی اگر روزی این عشق کمتر شود به خاطر این روزهای خوشی که با هم داشیم (در این ایام) برایم قابل تحمل است و تحمل خواهم کرد، بسیار از تو خوشنود شدم.

    ولی گلکم از خدایم میخواهم
    که به ما نیروئی بدهد عظیم ‍،که در ته همه مشکلات تپش ضربان عشق را بشنویم و اگر داشت از کار می افتاد به او شکی بدهیم
    یا از کمکهای اولیه کمکی بگیریم و نفسی مصنوعی به او بدهیم و او را دوباره به زندگیمان برگردانیم

    مهربان شیرینم میخواستم از تو خواهش کنم اگر کاری میکنم که از عشق تو میکاهد به خاطر عشقمان به من بگوئی تا سوهانی بر روح عشقمان نکشم و من نیز برای تو چنین خواهم بود.

    اگر این آیه که میگوید مومنان آینه همند را خوانده ای باید بگویم تو آئینه ای بسیار صاف و صیقلی هستی میتوانم خود را در تو ببینم اگر ببینم ذره ای از مهر تو کم شود خواهم فهمید که انعکاس عملی است نادرست از جانب من ، پس در رفع آن خواهم کوشید و از تو نیز چنین میخواهم.

    عزیز جان مهربانم اشتباهات کوچک وقتی جمع میشوند و بازگو نمیشوند گاهی به دردی جانکاه تبدیل میشوند که به راحتی از آن نمیتوان گذشت بیا با هم کوچکترین حرفمان را هم بازگو کنیم.

    بیا ای تکیه گاه روزهای سخت
    با من سخنان خوبت را بگو و مرا عاشق تر کن همانگونه که تا کنون بر عشقم افزوده ای باشد که از تو به خاطر تمام خوبی هایت اگر اندکی بی مهری دیدم بر تمام محبتت ببخشایم و صد البته که به خود نیز چنین خواهم آموخت که برای تو بهترین سخنانم را بگویم تا اگر روزی روزگاری ناراحتت کردم به خاطر تمام عشقم مرا ببخشائی.

    دوستت دارم و این را تو بهتر میدانی و میخواهم همیشه دوستت بدارم    و از تو نیز چنین میخواهم خدایا به ما در این راه سخت کمک کن ما جز تو هیچ تکیه گاه مطمئنی نداریم.


    نظرات شما ()

  • خیلی دلم تنگه

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/8/8:: 1:32 عصر
     

    روزی تو می آیی ...

    آن روز قشنگترین بهار عمرم از راه می رسد ...

    تمام گل
    های شقایق را سنگفرش راهت می کنم .


    گل همیشه بهارم ، میدانم تقدیر بین من و تو

     دیواری کشیده


    که پشت این دیوار صدای فریادم

     تنها به گوش تو می رسد و خدا ...


    عزیز من اگر یاد تو نبود سردی و تلخی قفس

     مرا به ویرانی می کشید ...


    من بر روی برگ گل های مریم و شقایق تا همیشه

    می نویسم از تو ... برای


    تو ... و به یاد تو ...

    می نویسم که : تا ابد می سوزم در حسرتت ...

     اشک می ریزم از دوریت ...


    و عاشقانه می پرستمت تا لحظه ی مرگ .


    روزی که تو می آیی ، در نگاهت زندگی را معنا

     می کنم ... در دستان گرم و
    مهربانت یکی شدن را تجربه می کنم ...

    همه ی آرزویم این است که مرگم


    فرا رسد و فرو ریزد این دیوار فاصله را تا

     من همیشه با تو باشم . میدانم که


    آن زمان در آسمانی پرواز می کنم که هیچ قانون

     و عقیده ای نمی تواند تو را


    از من جدا کند

     

    مرا گر ۱۰۰ بار از خود برانی

    دوستت دارم

    به زندان خیانت هم کشانی

    دوستت دارم

    چه سود از مهر ورزیدن  ؟

    چه حاصل از وفا کردن ؟

    مرا لایق بدانی یا ندانی

    دو ســــــــــــــــــــتت دارم


     

    با تو گفتم که چرا  محو تماشای منی 

     انقدر مات که یک دم مژه بر هم نزنی

      مژه بر هم نزنم  تا که زدستم نرود 

     ناز چشم تو

    به قدر مژه بر هم زدنی

    دلم تنگ شده جونم می خوام ببینمت نمی تونم


    نظرات شما ()

  • کجاست لحظه دیدار؟

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/8/6:: 11:41 عصر

    میان بغض ، سکوتی زجنس فریاد است

    بیا، که دیده تو را، آرزوی دیدار است

    تو از قبیله نوری ، من از تبار صبوری

    تو از سلاله عشقی،من از دیار نیاز

    من از نگاه مانده به در خسته ام ، عزیز رویایی

    تویی نشسته به آدینه ام ، بگو که می آیی

    اگر نگاه منتظرم را ،گواه می خواهی

    اگر شکسته دلی را بهانه می دانی

    اگر سکوت غریبانه ، آیت عشق است

    اگر که صبر،صبر،صبر، بهای دیار است

    به جان غنچه نرگس ، تو را خریدارم

    نشانده مهر تو بر دل، به شوق دیدارم


    من عاشقانه تو را ، در نماز می خوانم

    شکوه نام تو را خوانده ، باز می خوانم

    هزار پنجره از این نگاه، لبریز است

    بگو،بگو که وقت طلوع ستاره نزدیک است

    نشانده مهر تو بر دل،خروش نام تو بر لب

    نفس،زیاد تو،بوی تو را گرفته ست این جا

    بیا،که عشق تو در سینه می کند غوغا

    نبوده تو غایب ، طلوع فردایی

    تو حاضری و ظهورت ، حضور زیبایی

    امید دیده روشن ، زدیده پنهانی


    مرا به میهمانی چشمان خود،نمی خوانی؟


    نظرات شما ()

  • دل نوشته ها

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/7/30:: 12:32 عصر

    نمی دانم،فریادم بی صداست،یا کلامم نارساست.

    و یا شاید تو دیگر نمی خواهی بشنوی که چه می گویم.

    اصلا چه فرقی هم می کند،وقتی پاسخی نیست.

    من تقلا می کنم و تو سکوت؛هرگز مجازاتی عذاب آورتر از این نکشیده ام.

    سکوتت پرمعناست و نیاز من بی معنا.

    اصلا مگر من هم اهمیتی دارم؟نه، مهم فقط تویی. 

    اگر آسودگیت در عذاب من است،حرفی نیست.

    عشق یعنی معشوق؛عاشق بازیچه ای بیش نیست.

    اما تا کسی عاشق نشود،لذت همین بازیچه شدن را نخواهد فهمید.

    اگر واقعا آنقدر بد بودم که حتی برای لحظه ای هم قابل تحمل نیستم،دیگر از تو نمی خواهم که بیایی.

    دیگر اصرار نمی کنم که با من حرف بزنی.مهم این است که تو راحت باشی.

    اگر با نبودم در لحظه هایت خوشحالتری،شادم ازاینکه می توانم نباشم تا خوشحال باشی.

    تمام تلاشم را می کنم تا بتوانم تحمل کنم.

    مجبورم با حسرت خو بگیرم.

    اندوه را نزدیکتر و عمیق تر از همیشه لمس کنم.

    تمام اینها را با جان و دل می خرم.

    اما بدان که تا آخر عمر تو تنها باور قلب من خواهی بود.

    اما گر از این بابت هم ناراحتی،واقعا شرمنده ام.

    چون این دیگر دست من نیست.

    نمی توانم عاشقت نباشم.

    شاد باشی مهربان.


    نظرات شما ()

       1   2   3      >