کاش دلتنگی را نام کوچکی بود تا به جان می خواندمش.................
زمستان 1385 - رایحه خوش
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 96771
بازدید امروز : 10
........... درباره خودم ...........
زمستان 1385 - رایحه خوش
........... لوگوی خودم ...........
زمستان 1385 - رایحه خوش
..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
.......جستجوی در وبلاگ .......

........... دوستان من ...........
پژواک دل
ناقوس مستان
عاشق بی معشوق
اشک غم
دوستان
تنهای تنها

............. اشتراک.............
 
............آوای آشنا............

............. بایگانی.............
زمستان 1385
پاییز 1385
تابستان 1385

 
  • قلب ماسه ای

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/11/1:: 9:55 عصر

    دخترک با دقت تمام داشت بزرگترین قلب

     ممکن را توی ساحل با یک چوب روی ماسه ها ترسیم میکرد .

    شاید فکر میکرد هر چه این قلب را بزرگتر درست کند

     یعنی اینکه بیشتر دوستش دارد !

    بعد از اینکه قلب ماسه ای اش کامل شد سعی کرد

     با دستهایش گوشه هایش را صیقل دهد تا صاف

    صاف بشود شاید می خواست موقعی که دریا آن را با خودش می برد

     این قلب ماسه ای جایی گیر نکند!

    از زاویه های مختلف به آن نگاه کرد شاید می خواست

     اینطوری آن را خوب خوب بشناسد و مطمین

    بشود همان چیزی شده که دلش می خواست!

    به قلب ماسه ای اش لبخند زد و از روی شیطنت هم یک چشمک به قلب ماسه ای هدیه داد .

    دلش نیامد که یک تیر ماسه ای را به یک

     قلب ماسه ای شلیک کند !

    برای همین هم خیلی آرام چوبی را که در دستش بود

     مثل یک پیکان گذاشت روی قلب ماسه ای .

    حالا دیگر کامل شده بود و فقط نیاز به مواظبت داشت .

    نشست پیش قلب ماسه ای و با دستش قلب

    ماسه ای را نوازش کرد و در سکوت به قلب ماسه ای قول داد تا همیشه مواظبش باشد .

    برای اینکه باد قلب را ندزدد با دستها یش یک دیوار شنی دور قلبش درست کرد .

     دلش میخواست پیش قلب ماسه ای اش بماند

    ولی وقت رفتن بود نگاهی به قلب ماسه ای کرد و رفت .

    چند قدمی دور نشده بود که دوباره بر گشت

     و به قلب ماسه ای قول داد که زود بر میگردد و بقیه راه را

    دوید . فردا صبح دخترک در راه برای قلب ماسه ای گل چید و رفت

    به دیدنش .وقتی به قلب ماسه ای

    رسید آرام همان جا نشست و گلها را پرپرکرد

     و بر روی قلب ماسه ای ریخت .

    قلب ماسه ای با عبور چرخ یک ماشین شکسته شده بود .............


    نظرات شما ()

  • کبوتر

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/11/1:: 12:4 صبح

    وقتی شروع می کنم به نوشتن کبوترانی رو می بینم

     که می گذرن آرام 

    وساده و بی خیال از هوسی وسوسه انگیز و آنچنا ن اوج می گیرن 

    که حسرت تمام وجودمو در بر میگیره اون زمانه که

     می فهم که باید کاری کنم

    تا به خودم بفهمونم ما هم می تونیم در آسمان

     دوست داشتن اوج بگیریم و

    حسرت کبوتران رو برانگیزیم به شرطی که

     دلی به وسعت آسمون داشته باشیم.


    نظرات شما ()

  • عشق

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/10/26:: 11:11 عصر

    یک قطره اشک گوشه چشمات نشسته بود.... بهت گفتم : این دیگه چیه؟

    روت بر گردوندی و گفتی هیچی.

    گفتم:خودم دیدم که گریه کردی.

    گفتی:نه.این که اشک نیست.

    گفتم:اگه اشک نیست پس چیه؟

     گفتی: این عشقه.

     گفتم: عشق چیه؟

    خیلی مهربون شده بودی.نگاه کردی توی چشمام! گفتی:عشق یعنی خاطره.

    گفتم:خا طره چیه؟

    گفتی: یعنی خاطره اولین بار که دیدمت. یادت هست؟

     گفتم :عشق حقیقی که یک لحظه نیست.خا طره اولین دیدار یک لحظه بود و تموم شد.

    گفتی :دیدی اشتباه کردی! عشق یعنی تکرار خاطره اولین دیدار.که تا آخر عمر توی ذهن می مونه و مدام تکرار میشه.

    حا لا توی چشمات نگاه می کنم و یک قطره اشک آهسته از گوشه چشمام پایین میاد.....


    نظرات شما ()

  • دوست داشتن

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/10/25:: 11:23 عصر

    با سلام به تمامی دوستان

    امشب خیلی دوست داشتم که بتونم

    حرف دلم رو بزنم ولی جمله ای برای بیان احساسم ندارم.

    فقط می تونم بگم که بقول فروغ :

    من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست.

    در پناه حق باشید


    نظرات شما ()

  • سکوت

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/10/24:: 9:16 عصر

    وقتی که نمی توانی بوسیله کلمه ها صداقت

     شقایق را به قلبت ثابت کنی

     وقتی که کلمه ها دست به دست هم میدهند

     تا تو را در گذر زمان به دست

     بیابان تنهایی و فراموشی بسپارند.

    وقتی کلمه ها آنقدر لطف ندارند تا دستانت

     را برای سرودن شعری یاری کنند.

    وقتی می فهمی که باید حتی از کلمات و روح آسمانیشان

     هم نا امید شوی آن وقت سکوت زیبا میشود.

    آن وقت همه از سکوتت می فهمند که تو چقدر

     آسمان را دوست داری

     و این زمین را در مقابل یک تکه ستاره ی خاموش هم نمی پذیری.

    زیبای من ماهاست می شناسیم ٬ می بینی صورتم را و صدایم

    را میشنوی صورت نه چندان زیبایم

    را چه زیبا دوست داری و صدای بی طنینم را چقدر

     دوست داشتنی پنداشتی

     زیبای من ٬ گاهی فکر میکنم حتی اگر در شعله های

     آتش دوزخ بسوزم

     باز هم از زندگیم پشیمان نخواهم شد که با تو من

    خوشبخت تر از پریان دور دست قصه ها بوده ام

     و آتش چگونه پشیمان می کند کسی را که

     هر روز صدایش کردی

    به نام کوچکش ٬ و زیبای کوچکش خواندی و شهد دوستی

     خیال انگیزت را جرعه جرعه به دلش نشاندی و آشنایش شدی

     و دوستش داشتی... او را که زیبا نبود ٬ و از آن روز که

     تو زیبای کوچکش خواندی

     زیبا شد آتش چگونه پشیمان میکند او را ؟

     از این همه خوشبختی... از این همه 

    سرور و حالا این عزیز کرده ی

     کوچکت را آتش میسوزاند پاهایش تاب ایستادن ندارد٬

    دستانش میلرزد و چشمانش هر ذره را به دنبالت

     می شکافد نگرانش نباش ٬

    غصه اش را نخور ٬ دلتنگش باش زیبای من که دلتنگ توست...

     تنها زیبای من ٬ آنگاه که طاقت ازدست داد

     نگاهش کن نگاهش کن زیبای من تا به یاد بیاورد

    که قلبش را نذر تو کرده است...


    نظرات شما ()

  • چیزی که جان عشق را نجات داد

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/10/22:: 4:30 عصر

    روزی روزگاری در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی میکردند :

    شادی و غم و غرور و عشق و...!

    روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب فرو خواهد رفت .

    پس همه‌ ساکنین جزیره قایقهایشان را مرمت کرده

    و جزیره را ترک کردند
    اما عشق مایل بود تا آخرین لحظه باقی بماند

    چرا که عاشق جزیره بود !

    وقتی جزیره به زیر آب فرو میرفت عشق از ثروت که با قایقی 

    باشکوه جزیره را ترک میکرد کمک خواست و به او گفت :

    « آیا میتوانم با تو همسفر شوم ؟ »

    ثروت گفت : « خیر نمیتوانی ! من مقدار زیادی

    طلا و نقره در قایقم دارم

    و دیگر جایی برای تو وجود ندارد ! »

    پس عشق از غرور که با کلکی زیبا راهی مکانی امن بود کمک خواست :

    « لطفاً کمک کن و مرا با خود ببر »

    غرور گفت : « نمیتوانم ! تمام بدنم خیس و کثیف شده !

    تو قایق مرا کثیف و آلوده تر میکنی‌ ! »

    غم در نزدیکی عشق بود ... پس عشق به او گفت :

    « اجازه بده تا من با تو بیایم »
    غم با صدایی حزن آلود گفت : « آه عشق ! من خیلی ناراحتم

    و احتیاج دارم تا تنها باشم »

    پس عشق این بار به سراغ شادی رفت و او را

    صدا زد اما او آنقدر غرق

    در خوشحالی و هیجان بود که حتی صدای

    عشق را نیز نشنید ...!

    ناگهان صدایی مسّن گفت : « بیا عشق ! من تو را خواهم برد »

    عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد

    نام یاریگرش را بپرسد و سریع خود را وارد قایق کرد

     و جزیره را ترک کردند ...

    وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد

    که چقدر به او مدیون است چرا که او جان عشق را نجات داده بود !

    عشق از علم پرسید : « او که بود ؟ »

    علم پاسخ داد : « زمان ! »
    عشق گفت : « زمان ؟! اما چرا به من کمک کرد ؟!

    علم لبخندی زد و گفت :

    « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت توست...! »


    نظرات شما ()

  • می خواهم درکنارم بمانی تا ابد.

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/10/21:: 11:36 عصر

    می خواهم تصویری باشم که زمانیکه چشم

     بر هم می نهی،ببینی...

    می خواهم نوازشی باشم که هر شب بدان نیاز داری...

    می خواهم، خیال تو باشم...و حقیقت تو باشم...و

     همه چیز بین ما بماند..

    از تو می خواهم،نیازمندم باشی...همچو هوایی که

     تنفس می کنی...

    می خواهم، مرا احساس کنی...در هر چیزی...

    می خواهم ، مرا ببینی...در تمام رویاهایت...آنگونه که

     تو را می چشم...احساس ات

     می کنم ، تنفس ات می کنم...نیازت دارم...

    از تو می خواهم، نیازمندم باشی...آنگونه که من به تو نیاز دارم...

    می خواهم چشمانی باشم که با تعمق به وجود تو می نگرد...

    می خواهم، آنگونه که می خواهی دوستم بداری...

    می خواهم ژرف ترین بوسه تو باشم...و پاسخی به تمام آرزوهایت و تمام نیازهایت...

    چرا که تو را بیش از آنچه می دانی دوست دارم...و نیازمند آن ام که هرگز مگذاری بروم...

    و نیازمند آن ام که در ژرفای درون قلبت جای گیرم...تنها

     می خواهم در کنار تو باشم...


    نظرات شما ()

  • عزیزم تولدت مبارک

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/10/18:: 2:7 صبح

    سلام , تولدت مبارک!

    منت سر تقویم ها گذاشتی

    زمستان رو خجالت دادی

    دی رو سر افراز کردی , عدد بیست رو تا ابد شرمنده خودت کردی ,

    و بقیه سیصد و شست و چهار روز سال رو

    اگه کبیسه نباشه حسرت به

     دل یک رویداد نقره ای گذاشتی .

    تولدت مبارک !

    نازنینم ! هر چه کردم به جای کیک تولّد

    رشته عشقم رو از تویی که حتی دلت نمی خواد

     شعرام رو بخونی ببرم , نشد !

    تیغ سرزنش رو هر چی تو گلوی

     آرزوهام فرو بردم , نبرید !

    زیبا من هم دارم پا به پای شمع

     تولدت تموم می شم

    اما به هر حال خوش اومدی ...

    قدم روی چشمم گذاشتی که

    تولدت رو با اون ساختی

    لطف کردی دستی هم به سر

     ماه دوم زمستان کشیدی .

    چه اقبالی داشت فصل زمستان

     که تو تحویلش گرفتی

    تولدت خیلی مبارک !

    چقدر مهربونی که گذاشتی روزای سال هر کدوم یک سال ,

    مزه کیک تولد تو رو زیر ساعت های نازنینشون سپری کنن .

    امسال منّت سریک شنبه گذاشتی , دوشنبه دق نکنه خوبه

    تولدت مبارک !

    من امروز به نیّت بزرگ شدن تو

    هزار بار خدای برگهای زمستانی رو

     سجده می کنم .

    بیست گلدون رو آب می دم , بیست

     کبوتر رو آزاد می کنم

    بیست گل رو نمی ذارم بچه های

     بازیگوش بچینن

    بیست بار به روی رهگذرهای

     خسته لبخند می زنم

    بیست هزار بار آه می کشم

    بیست هزار بار سرم رو به آسمون

     می کنم و دعات می کنم

    بیست هزار بار خوشبختی ات

     رو از خدا می خوام

    بیست بار خدا رو با هزار لحن مختلف

     توی بیست حالت سبز

    با بیست اشک زلال صدا می زنم و

    بیست بار روی بیستمین برگ دفتر خاطرات

     بیست صفحه ایم می نویسم :

    نازنین دل من , بیست بار به توان

     بیست هزار بار تولدت مبارک .

    کسی که بیست هزار بار دوستت داره .

    بیست بار با اسفند طوری که

    چشممون نزنن دوستت دارم .

    عزیزم , ...... سالگی ات مبارک !

    نه !!! اصلآ خیلی ساده ...

    تولدت مبارک


    نظرات شما ()

  • هر آنچه که هستی، بهترین باش

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/10/15:: 11:45 عصر

    اگر نمی توانی درخت باشی ، بوته باش،

    اگر نمی توانی بوته باشی ، علف کوچکی باش و

    چشم انداز کنار شاه راهی را شادمانه تر کن


    اگر نمی توانی نهنگ باشی ، فقط یک ماهی کوچک باش

    ولی بازیگوش ترین ماهی دریاچه

    در این دنیا برای همه کاری هست

    کارهای بزرگ

    کارهای کمی کوچک 

    آنچه که وظیفه ماست ، چندان دور از دسترس نیست.


    اگر نمی توانی شاه راه باشی ، کوره راه باش


    اگر نمی توانی خورشید باشی ، ستاره باش


    با بردن و باختن ، اندازه ات نمی گیرند

    هر آنچه که هستی، بهترین باش


    نظرات شما ()

    من آموختم که بهترین دوستانم آنهایی هستند
     
     که مرا دچار مشکل میکنند
     
    من آموختم که عشق قلب آدم را میشکند
     
    ولی ارزشش را دارد .
     
    من آموختم که هیچ وقت برای التیام بخشیدن به یک
     
    رابطه صدمه دیده دیر نیست .
     
    من آموختم که هر موفقیت بزرگی در
     
    ابتدا نا ممکن به نظر رسیده است .
     
    من آموختم که برای اینکه روز خوبی داشته باشی
     
     در طبیعت به دنبال نشاط و زیبایی باش
     
     گوش کن تا صدای زیبا بشنوی
     
     با دیگران سخن مهر آمیز بگو
     
     و برای یک نفر بدون اینکه خودش بفهمد،
     
     یک کار خوب انجام بده. 
     
     من آموختم که نمی توانم از دیگران انتظار داشته باشم
     
    که مشکلات مرا حل کنند .
     
    من آموختم کسانی هستند که تو را عاشقانه دوست دارند
     
    فقط نمی دانند چطور این احساس را نشان بدهند
     
    من آموختم گذشتن از خطای دیگران بزرگترین
     
    هدیه ایست که به خویشتن تقدیم میکنم .

    نظرات شما ()

    <      1   2   3      >