سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش دلتنگی را نام کوچکی بود تا به جان می خواندمش.................
تابستان 1385 - رایحه خوش
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 96785
بازدید امروز : 24
........... درباره خودم ...........
تابستان 1385 - رایحه خوش
........... لوگوی خودم ...........
تابستان 1385 - رایحه خوش
..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
.......جستجوی در وبلاگ .......

........... دوستان من ...........
پژواک دل
ناقوس مستان
عاشق بی معشوق
اشک غم
دوستان
تنهای تنها

............. اشتراک.............
 
............آوای آشنا............

............. بایگانی.............
زمستان 1385
پاییز 1385
تابستان 1385

 

امشب دلا دیوانگیها می کنم مــــــــــــن

خود را بهر میخانه رسوا مـــی کنم من

از دست غمها جامه بر تن مــــــیدرانم

وز اشک حسرت دیده دریا می کنم من

امشب خم فردای نا پیــــــــدا نــــــدارم

فردا چو اید فکر فردا مـــــــــی کنم من

ازرده شد جان من غوغـــــای هستـــی

ارامش از مستی تــــــــمنا مـــــــی کنم

امشب در این میـــــخانه نقش ارزو را

در دیده مینا تــــــــــــماشا مــــــــی کنم

گم کرده ایام جوانی را بـــــجامــــــــی

در پای خم مستانه پیدا مــــــــــــی کنم

سر در گریبان میبرم وز همت اشـــک

غمهای دیرین رازسر وا مــــی کنم من

ای غم که دست از جان نا شادم نداری

امشب ترا با باده سودا مـــــی کنم مـن

پرورده ام در سینه دل را روز گاری

عمریست با دشمن مدارا می کنم مــن

ایدل بگو با نازنین یارم که امــــــشب

این شعر با یاد تو انشا مـــــی کنم من

وین نیمه جان خسته ام را نیز روزی

قربانی ان قدو بالا مـــــــــــی کنم من

.......................................................................................................

ز شبهای دگر دارم تب غم بیشترامـــشب

وصیت میکنم باشید از من با خبرامــــشب

مباشید ای رفیقان امشب زمن غـــــــــافل

که از بزم شما خواهیم بردن دردسرامشب

مگر درمن نشان مرگ ظاهرشدکه مــیبینم

رفیقان رانهانی استین برچشم ترامـــــشب

مکن دوری خداازسربالینم ای همـــــــــــدم

که من خود را نمیبینم چو شبهای دگرامشب

شرردرچان وحشی زدغم ان یارسیمین تن

زوی غافل مباشیدای رفیقان تا سحرامشب

برای تو که با حضورت مرا به طراوت لبخند میهمان می‌کنی و

 در نبودت به زیبایی اشک:



چقدر اینجا حضور لحظه‌ها دلگیر و بی‌رنگ است
که امشب هر دو سوی شیشه‌ی این پنجره خاموش و دلتنگ است
منِ بی تو و این شمعی که امشب تا سحر چون من، حدیثِ سوختن دارد
و آن سو شهر غمگینی که از هرم حضور هر شبت خالیست
ببین اینجا زمین تاریک و چشمانت میان مشرقی دیگر طلوع کرده‌است
ببین اینجا زمان دلگیر و لبخندت غرورافزای شهر دیگری گشته
ببین در کوچه‌ها امشب سکوت خسته‌ای جاریست
خروسی می‌دهد آوا
که می‌گوید که در این گاهِ شب، آوازِ بی‌وقت است؟
که فریادش نفیرِ یک شبِ دیگر سکوت و رنج و بیداریست

یگانه یار، اگر خوابی و گر بیدار


من امشب تا سحر با یاد چشمانت غزل می‌گویم و می‌گریم

و هشیار می‌مانم
که تو تنها‌ترین یاری و اینجا شهر بی یاریست
...
اگرچه شام‌های بی تو و افسون چشمانت پر از رنج

 و پر از سختیست
ولی شب‌های شاعر را، فروغ عشق تو کافیست
کمی من، تا ابد تو، یک بغل آواز اعجازت،
تمام سهم من از حجم خوشبختیست

مکن از برم جدایی مرو از کنارم امشـب

که نمی شکند از تو دل بیقرارم امـــــشب

چه زنی صلای رفتن چو نماند پای رفـتن

چه کنی هوای رفتن؟که نمـی گذارم امـشب

بر خم چو بر گشادی در وعـده ها که دادی

نه شگفت اگر بشادی نفسی بــر ارام امشب

گل بخت شد شکفته که شوم چو بخت خفتـه

که تو داده ای نهفته بر خویش بارم امـــشب

دگر ارزو نجویم پی ارزو نپویـــــــــــــــــم

همه از تو شکر گویم که توئی شکارم امشب

دل تو داری چو نمی دهی به یــــــــــــاری

نکنم بترک زاری که ز عشق زارم امشب

قرار جان من ازجان بقـــــــــــــرار مپرس

مپرس تا چه کشیدم در انتظـــــــــار مپرس

مرا زبان غمی هست هر ســــــــــــر موئی

مپرس از دلو غمهای بیشـــــــــــمار مپرس

مپرس بی تو به ماروزو شــب چه می گذرد

ز روز تیرهمگو وزشبان تـــــــــار مپرس

زباغ دیده جدا از تــــــــو لالــــــه می روید

بین به چشم من از جان داغــــــــدار مپرس

هوای یارو دیــــــارم نمـــــــــی رود از یاد

زجور یارمگووزغــــــــم دیـــــــــار مپرس

چه رفت برسرم از گـــــــــــــــردش زمانه

مپرس تا چه کشیدم ز روزگـــــــــار مپرس

.............................................................................................

همیشه سبز می خشکد
همیشه ساده می بازد
همیشه لشکر اندوه به قلب ساده می تازد

من آن سبزم که رستن را تو آخر بردی از یادم
چه ساده هستی خود را به باد سادگی دادم

به پاس سادگی در عشق درون خود شکستم زود
دریغا سهم من از عشق قفس با حجم کوچک بود
دریغا سهم من از عشق قفس با حجم کوچک بود

درونم ملتهب از عشق ، برونم چهره ای دمسرد
ولی از عشق باختن را غرور من مرمت کرد
به جز از دوستت دارم ، حرفی نشد ز لب جاری
ولی غافل که تو خنجر درون آستین داری



طلوع اولین دیدار ، غروب شام آخر بود
سرانجام تو و عشقت ، حدیث پشت خنجر بود
سرانجام تو و عشقت ، حدیث پشت خنجر بود


 


نظرات شما ()

<      1   2   3